شیطان
نوشته شده توسط : علیرضا نساروند

روزی که ” پدر صمعان کشیش بزرگ پای پیاده بسوی دهی میرفت تا برای مردم موعظه کند وآنان را از دام  شیطان نجات دهد مردی زخمی را دید كه روی زمین دراز كشیده بود و  ناله میكرد و كمك میخواست

پدر صمعان در دلش گفت :

” این مرد حتماً دزد است . شاید می خواسته مسافرها را لخت كند و نتوانسته . كسی زخمی اش كرده  می ترسم بمیرد و مرا متهم به كشتن او كنند”

از کمک به او منصرف شد و به سفرش ادامه داد. اما فریاد مردِ محتضر او را متوقف كرد:

 ” تركم نكن ! دارم می میرم بیا جلو! بیا، ما دوست قدیمی هستیم . تو پدر صمعانی ،  من هم نه دزدم و نه دیوانه “

کشیش  با کنجکاوی به مرد نزدیك شد، اما او را نشناخت با کمی ترس پرسید تو کی هستی؟

مرد گفت من شیطان ام !

 کشیش  پس از دقت بر بدن کج ومعوج او فریادی از وحشت کشید و گفت :

 خداوند تو را به من نشان داد تا تنفرم از تو بیشتر شود. نفرین بر تو. تو باید بمیری.

شیطان گفت : ” بیا  زخمهای مرا ببند… تو نمیفهمی چه میگویی!  اینجا عده ای فرشته به من حمله کردند ومیکاییل با شمشیر دو لبه اش ضربه ای کاری به من وارد کرده.”

کشیش گفت خدا را شکر که میکاییل بشر را از شر شیطان نجات داد .

شیطان گفت :

 “تو مرا نفرین میکنی؟ در حالیکه هرچه قدرت وثروت است از من داری. بازار حرفه تو  بدون من کساد است. اگر من بمیرم ، تو هم از گرسنگی می میمیری چون مردم دیگر گناه نمیکنند وبه تو نیازی ندارند. مگر کار تو این نیست که به مردم هشدار بدهی به دام من نیفتند. اگر من اینجا بمیرم تو و کلیسا دیگر به چه دردی میخورند؟ بیا تا تاریک نشده من را نجات بده...”

پدر صمعان شیطان را کول کرد وبطرف خانه راه افتاد ودر راه برای نجات شیطان دعا میکرد !!!

 

“خلاصه داستانی از جبران خلیل جبران”





:: موضوعات مرتبط: داستانهاي زيبا و جذاب , ,
:: بازدید از این مطلب : 1324
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : دو شنبه 17 / 4 / 1395 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: